سرعلی کلاه نرفت...
روزی مولا علی(علیه السلام) به بازار برده فروش ها میرن…برده ها رو خوب نگاه میکنن..بین اون همه برده چشم حضرت به برده ای نحیف و لاغر میوفته که داشت به حضرت نگاه میکرد…مولا نزدیک اون میرن و به صاحب برده ها میگن که این برده رو چند میفروشی؟ گفت:پنجاه دینار…مولا گفتن میخرمش… صاحب برده ها گفت ببخشید اشتباه گفتم قیمتش صد دیناره…مولا فرمودن میخرم…فرد وقتی دید مولا علی(علیهالسلام) اینقدر خواهان هستن طمع کردو دوباره قیمتو برد بالا…خلاصه هر قیمتی میگفت مولا میگفت میخرم…تا اینکه بالاخره برده ی نحیف با چهارصدوپنجاه دیناربه مولا فروخته شد… امام راه افتادن و برده ی نحیف هم مثل کودکی که پشت سر مادر راه میرودآهسته پشته سر مولا گام بر میداشت…اصحاب مولا به حضرت گفتن آقا دیدید که چه کلاهی سرتون رفت؟؟؟برده ای با این وضعیت جسمانیرو چهارصد و پنجاه دینار بهتون فروختن…مولا با تبسمی فرمودند سر علی کلاه نرفت…من برده ای را خریدم که برای حسینمجانش را با عشق میدهد…کسی که زبانش را میبردند به جرم اینکه عاشق و دلباخته ی حسینم است….
این برده میثم تمار است…
+خوش بحال اونایی که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه )همه جوره خواهانشون هستن واونا رو با هرقیمتی میخرن
تا ذخیرشون کنن برای سپاهشون کاری که مولا برای امام حسین(علیه السلام)کرد.
گفتی شبی که حالت شکسته است میایی به دیدنم…
مولای من شکسته تر از این نمیشوم…نمیشوم…