نکند.......!!!
05 بهمن 1394 توسط اقای تنها...
زلف شب را به سراپای سحر می ریزم
تا خود صبح به راه تو قمر می ریزم
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش موج تماشا زده است
جمعه را سرمه کشیدیم مگر برگردی
با همان سیصدو دل تنگ نفر برگردی
زندگی نیست ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد
از دل تنگ من آیا خبری هم داری
آشنا پشت سرت مختصری هم داری
منتی بر سر ما هم بگذاری بد نیست
آه، کم چشم به راهم بگذاری بد نیست
نکند منتظر مردن مایی آقا!؟
منتظرهات بمیرند میایی آقا!؟
من بجز تو به کسی جان بدهم ممکن نیست
به اجل مهلت جولان بدهم ممکن نیست
به نظر میرسد این فاصله ها کم شدنیست
غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنیست
دارد از جاده صدای جرسی ِآید
مژده ای دل مسیحا نفسی می آید
چون قرار همه با حضرت آقا جمعه ست
همه ی دل خوشی هفته ما با جمعه ست
منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست
یوسف گم شده ای اهل حرم آمدنی ست